کجا پیدایت کنم؟؟

ساخت وبلاگ

کجا پیدایت کنم؟ از تمامِ شماره‌هایی که از تو داشتم رفته‌ای. اصلا انگار یک روز بی‌خبر از همه‌جا رفته‌ای. از هرکسی که فکر میکردم از تو خبری داشته باشد پرسیده‌ام. با لحنی که انگار مهم نیست پرسیده‌ام "راستی از فلانی چه خبر؟ میدانی کجاست؟" و در همان فاصله‌ی کوتاهی که منتظر جوابشان بوده‌ام، تمام سلولهای تنم دعا میکرده‌اند "خدایا خبر داشته باشد.خدایا فقط همین یکبار. بگوید آره اتفاقا چند‌وقت‌پیش دیدمش. فلان‌جا کار میکند... فلانی دیده بودش. فلان‌ دانشگاه است... یکی یک‌بار یه‌جا دیده بود گمانم. بگذار بپرسم برایت"... ولی هیچکس از تو خبر نداشت... اینروزها از تو فقط اسم یک شهر را بلدم که میدانم آنجایی... گاهی نقشه را باز میکنم، انگشتم را روی نقشه میکشم. از البرز رد میشوم. از جنگلها رد میشوم تا به شهر تو برسم. بعد توی دلم میگویم "او یک‌جایی همینجاست" و حالم خوب میشود. دیوانه‌ها همه همینجوری‌اند. با همین‌چیزهای ساده دلشان خوش میشود...

این را تاحالا به‌کسی نگفته‌ام. یک روز آمدم شهرتان. که پیدایت کنم. مثل نقشه‌ی توی کمدم نبود. برای منِ بی‌دست‌وپا، که خیابانهای شهرِ خودم را هم بلد نیستم، خیلی بزرگ بود. خیلی قدم زدم. خیلی آدم دیدم. هیچکدامشان تو نبودی. از خیلیها اسمت را پرسیدم. کسی تو را نمیشناخت... یادت هست لابد، وقتهایی که زیاد قدم میزدیم زانویم درد میگرفت. ولی مهم نبود. تا تو کنارم بودی مهم نبود. ولی آن‌روز تنها بودم و درد اذیتم میکرد. اصلا تنها که باشی دردها بیشتر اذیتت میکنند. و من در تمام عمرم، هیچوقت اندازه‌ی آن‌روز تنها نبودم... تنها دلخوشی‌ام این بود که گاهی با خودم میگفتم "ببین، هیچ بعید نیست مثلا یک روزی از این خیابان گذشته باشد" و بعد به خیابان نگاه میکردم و حالم خوب میشد... یکهو به خودم آمدم دیدم آفتاب دارد غروب میکند. حال غریبی داشتم. مثل بچه‌‌ای شده بودم که گم‌شده و دارد شب میشود و راه خانه‌اش را بلد نیست. رفتم داخل شلوغترین خیابان شهرتان. میدویدم و قیافه‌ی تک‌‌تک آدمها را نگاه میکردم. انقدر دویدم که شب شد و دیگر حتی اشکهایم را هم که پاک میکردم کسی را نمیدیدم... ندیدمت... و غروبِ آن روز، اتوبوس، کسی را به شهرمان برگرداند که شبیه من بود، ولی من نبود. مثل شهرکهای سینمایی شده بودم. یک لایه آدم و پشتش هیچ...

من آدمِ پیدا کردن نیستم. تو بلدی. تو پیدایم کن. مثل اولین بار که پیدایم کردی. کاش امشب به خوابم بیایی و بگویی "دیگر بس است دیوانه‌جان. آمده‌ام. پیدایت کرده‌ام. همینجایم. جایی نمیروم. دیگر هیچوقت یکهو وسط میدان آزادی نمیگویم رابطه‌ی ما از همان اول اشتباه بود، دیگر تو یکجوری نفست بند نمیاید که نتوانی کلمه‌ای بگویی. دیگر نمیروم برای همیشه. گوشیهایم را روشن کرده‌ام، ببین. اینبار آمده‌ام بمانم. حالا آرام بخواب. میدانی چند روز است خوب نخوابیده‌ای دختر؟ زانوهایت را نگاه کن. ببین چقدر خوب شده. فردا که بیدار شدی میرویم قدم میزنیم"...

کاش همه اتفاقای دنيا باب دل آدم بود...
ما را در سایت کاش همه اتفاقای دنيا باب دل آدم بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarearam بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت: 18:50